. . . . . . . . . . . . . . . .::
Sunday, June 29, 2003 :::
در راه که می آیم
صف نانوایی ها شلوغ است
دکان شیرینی فروشی ها
خلوت . . .
:: yashar 22:15 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Saturday, June 28, 2003 :::
يک عمر
ستاره ها چشمک زدند
ما راه را گم کرديم
و زمينی مانديم
* * *
بير عمر
الدوزلار
چاغيرديلار
بيز يول تاپاديق
تورپاقلی قالديق
:: yashar 12:51 [+]
::
امروز دوباره ديدمش
دستم را بر شانه اش گذاشتم:
چت شده ؟ به دنبال چه هستی؟
سرش را بالا آورد،بارها ديده بودمش در آب:
به دنبال خودم هستم
زمانی که نمی دانم روز بود يا شب، اما همه جا روشن بود، خودم را گم کردم در چشمانی که روزهايم به رنگش شده است
حالا نه از آن چشمها خبری هست، نه از خودم
:: yashar 12:13 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Wednesday, June 25, 2003 :::
روزهاست ( شاید هم شب ها ) که یک نفر، همین دور وبرها ، به دنبال چیزی ، کسی ، جایی ، زمانی . . . می گردد
:: yashar 00:42 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Wednesday, June 18, 2003 :::
وقتی همه چیز را جلالی گفته است:
روح ما نیز چون گلی
گلبرگ های خود را
به سوی جهان بزرگ
باز کرده است
و آسمانش بس بی انتهاست
و خورشیدش بس درخشان
ولی کو آن دوست
که هنگام غروب
پیش از آنکه
گل روح ما نیز در تاریکی یکرنگ
غرقه شود
گامی به سوی ما بر دارد
و لحظه ای چند
خود را در عطر دلنشین روح ما
به فراموشی
سپارد
:: yashar 01:55 [+]
::
چه خوب است
دلی باشد ميرا
و در آن
عشقی باشد
جاودانی
بيژن جلالی، شعرسکوت، مرواريد، 1382
:: yashar 01:53 [+]
::
عاشق سادگی شدم و بعدها تنها شدم
بعد از آن بیژن جلالی را شناختم
و سادگی و تنهائیش را
:: yashar 01:53 [+]
::
ممنون آرش عزیز
به خاطر همه چیز و گلهایتان با بوی خوشش
:: yashar 01:52 [+]
::
حالا که از آرکاداش خبری نیست، من از ناظم می نویسم :
ماموران انتظامی سیخ ایستاده اند
دست و بازو تکان می دهند و ابرو درهم کشیده اند
آزادی ما به رنگ باتون های آنهاست
ماموران انتظامی سیخ خواهند ایستاد،
تا وقتی که مردم دوست داشتن همدیگر را یاد نگرفته اند
ناظم حکمت ، آخرین شعرها
:: yashar 01:52 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Tuesday, June 17, 2003 :::
هر روز تا خودم را به خانه برسانم، هوا چند باري ابري و باراني شده است.
رسيده نرسيده به جستجوي پنجره اي هستم تا از طلوع صبح فردا بگويم. و هميشه خدا پنجره ها بسته است و پرده ها كشيده!
از پنجره ها كه نااميد مي شوم دل به كلمات مي بندم .كنار هم مي گذارمشان تا به خيالم، ريسماني شود که از چاه دلتنگي بيرونم می آورد
اما هميشه لوبياي سحر آميزي مي شود و مرا به سرزمين هاي جديد مي برد. هميشه بايد حواسم باشد كه هر چند قدم، نشانه اي بگذارم تا بتوانم دوباره بازگردم.
به كجا باز گردم؟ به دلتنگي!
شايد به خاطر اينكه تنها جاييست كه از تو نشانی دارم و يادگارت هميشه آنجاست
:: yashar 09:38 [+]
::
خسته ام ، یاد تو می افتم
:: yashar 00:49 [+]
::
من سنی آختاریم
سن منی آختار
:: yashar 00:47 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Sunday, June 15, 2003 :::
هر گئجه
الیمده
یازیرام
گله جکسن
هر گونوز
آننیمدا
یازیسان
گلمیه جکسن
* * *
هر شب
بر دستانم
می نویسم
می آیی
هرصبح
بر پیشانیم
می نویسی
نمی آیی
:: yashar 22:16 [+]
::
هر بار كه آخر شب از هم جدا مي شدند ، مرد مي پرسيد:
هنوز آن خرس پشمالو را داري؟
و هميشه مي شنيد:
تامي ؟! آري ، خيلي دوستش دارم.
كمي اين پا و آن پا مي كرد، سيگارش را تمام نکشيده ، مي انداخت و مي گفت:
خوب است ، خداحافظ
و تا زن بپرسد كه براي چه مي پرسي؟ و برای چه خوب است؟ دست خدا حافظي را داده بود و مرد رفته بود.
صبح دو روز پيش ، مرد زنگ زده بود كه مي رود كوه
و او مثل هر بار گفته بود :
خوش بگذرد
و مرد بعد از سكوت هميشگي گفته بود:
مي گذرد
دو روز بود كه مرد بازنگشته بود و صاحبخانه، زن را خواسته بود .
كليدي را كه چند سال پيش مرد به عنوان كادو داده بود از كمد لباس ها پيدا كرد
ياد روز تولدش افتاد كه اين كليد طلايي رنگ را هديه گرفته بود. و هر چه پرسيده بود مرد از جواب طفره رفته بود و فقط نگاهش كرده بود، آنقدر طولاني كه زن ترسيده بود و با يك بوسه، کوچه بن بست را دور زده بود.
كليد را به در انداخت، در باز شد.
بوي خوش ياس از پنجره باز اتاق به صورتش خورد.
مرد مي گفت، عطر ياس را خيلي دوست دارد. هميشه در مورد چيزهايی که دوست داشت طوری حرف می زد که انگار خدا به خاطر او آنها را آفريده بود.
ياد اولين روز آشنائي شان افتاد
مرد گفته بود: چه بوي خوشي!
و او گفته بود:
ديور است، ياس رازقی!
و مرد يادش رفته بود که تعارف کند و نيم ساعت ايستاده در مورد ياس و شعر و کتاب حرف زده بود و تنها زمانی سرخ شده بود که زن به ساعتش نگاه کرده بود.
به ساعتش نگاه کرد، هشت صبح بود
چشمانش در اتاق چرخيد، انگار که به دنبال چيزی باشد.
وضعيت اتاق نشان از عجله صاحبش داشت
بوی ياس ها تازه وارد را به سمت پنجره فرا خواند
پشت ميز تحرير نشست
هنوز دفتر يادداشت باز بود و نسيم خنک صبحگاهی هر چند گاه ورقش می زد
صفحه اول را باز کرد :
"دفتر ما هم به نامت باز شد"
ورق زد، نمی دانست اجازه خواندنش را دارد يا نه
بيشتر کلمات دفتر نام خودش بود
يک دفعه دلشوره بدی به دلش افتاد
تند ورق زد تا به آخرين صفحه نوشته برسد
اسم خودش را بالای صفحه خواند
"می روم که بميرم
تا شايد دوباره که به دنيا می آيم
عروسکی پشمالو باشم
يا زبان عروسک ها را بدانم"
زن دستش لرزيد
ياد نوشته های خودش افتاد
به سختی دهانش باز شد
کلمه ای گلویش را خراش داد :
چرا ؟!
در تکانی خورد
...
:: yashar 11:00 [+]
::
" چون روح از تشریف و دخول به پیکر آدم اول (ع) خودداری می نمود به جهت ترغیب روح برای اجرای امر به اشاره ی حضرت حق، فرشته اعظم (روح الامین) " مقام طرز" را با تنبور نواخت. روح با شنیدن آن آهنگ حقانی سرخوش گردید و مستانه به کالبد مذکور وارد شد."
کجایی مطرب مهتاب روی ؟!
بنواز طرز را
بنواز
:: yashar 00:10 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Saturday, June 14, 2003 :::
اي شه و سلطان ما
اي طربستان ما
در حرم جان ما ، جان ما ، جان ما
بر چه رسيدي؟ بگو ...
:: yashar 13:31 [+]
::
بازهم ليلی ومجنون تمديد شد
دوشنبه و سه شنبه
چاره ای نيست، بايد بروم تا اين نوازنده های رومانيايی برگردند خانه شان
:: yashar 13:27 [+]
::
کاپوچینو یک ساله شد
هر چند چنانکه از اسمش پیداست، حال و هوای مجله شان زیاد با روحیات و افکار من سازگار نیست اما تلاشی که این مدت داشتند قابل تقدیر هست
بخصوص که همه جوان هستندو همه چیز را از صفر شروع کرده اند
به همه شان تبریک می گویم
:: yashar 01:24 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Friday, June 13, 2003 :::
ما مردمان ساده روستا، آدم های بد قولی نیستیم
می خواستیم سپیدی دیگری برایتان بیاوریم، شادتر و سفیدتر
نخواستید
یا شاید هم نشد و تقصیر هیچ کس نبود
:: yashar 23:07 [+]
::
"هنر معجزه ی عشق است، هر لحظه به شکلی و یا فرزند عشق است که هر دم به لباسی."
نمی دانم در مجلس عشق، عروسک ها به جستجوی چه آمده اند؟!
تعدادشان نسبت به بقیه کم است و شاید این اندک راه گم کرده اند، اگر راهی بشناسند!
تصمیم گرفته ام دیگر دغدغه آنها را نداشته باشم. همنشین هایم خوب هستند و همه از جنس خودم.
پرده کنار می رود و گروه تنبور نوازان همچون تابلویی زیبا آشکار می شوند
نمی دانم چرا دست می زنند! این جلوه ها را باید فقط نگاه کرد و مست شد.
دست زدن ترا از مستی بیرون می آورد، خوب است که به سماع در آیی و پا بکوبی
مجلس را کمانچه آغاز می کند، انگار که حضور مرا فهمیده باشند.
چه نوایی دارد این ساز
" دیوان " آهسته آهسته خودش را به کمانچه نزدیک می کند
و نا گهان دف می خروشد
آه، چرا اینقدر کم است
دف باید زیاد باشد پنج تا ده تا . . .
همچون تنبور
تنبور نوازان شاهد خوشنوا را به آغوش می کشند
لب می گیرند
دست ها بالا می رود
و نوای عشق نا گهان فضا را پر می کند
معشوقه لب می دهد
و عاشق دیگر مست خرابست و اختیار از کف داده است
همه چیز معشوق است
آسمانیان به نوا در می آیند
" هر که دلآرام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
گر بهمه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت"
:: yashar 15:12 [+]
::
برادر کوچک طاهرم، آمده است هم گردشی بکند هم ببیند من چگونه زنده ام.
با دیدن سی دی فروغ که نئو برایم گرفته است ، چشمانش می درخشد. قبل از همه آنرا در درایو می گذارد و ساعتی را با آن و سی دی های دیگر مشغول می شود. من هم سرم به کارآشپزیست.
بعد از سی دی ها نوبت فایل ها کامپیوترم هست. قبل از همه سراغ آنهایی می رود که آخرین بار گوش کرده ام ودر نرم افزار ثبت شده.است
گوش می کند : رشید ، اصلانی، غانم ، کایا و شعرها، نامه ها و مصاحبه های فروغ .
می پرسد: خود فروغ است؟
می گویم:آری، خودش است از سی دی که دیدی و اینترنت بر داشته ام.
و فروغ می خواند، تمام می شود و شروع می شود :
" همون دغدغه ای که تو داری به خاطرش اولین بهایی که میدی اینه که خیلی حرص می خوری ، خیلی جستجو می کنی . نمی دونم، فکر می کنم خیلی ساده ست. چون اونا راه خیلی خیلی ساده تری را انتخاب می کنند و بابت این چیزا پول خرج نمی کنند که من وتو خرج می کنیم. اونا ترجیح میدن که وقتی از شرکت میرن خونه، یا توی مهمونی شرکت کنن یا یه فیلم سینمایی بگیرن ببینن. در حالی که ما مهمونی و فیلم سینمایی رو میذاریم برای زمانی که خیلی خسته ایم، از این همه تلاش و حالا دوست داریم یه استراحتی به تن و بدنمون بدیم. فکر می کنم فقط همین و ..."
:: yashar 14:27 [+]
::
لیلا، عکس آبشار نیاگارا را برایم فرستاده است
چقدر زلال هستند
چقدر خنده نیاگاراها خوب است !
چرا من حسودیم نمی شود؟
یعنی آدم شده ام؟!
:: yashar 14:27 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Thursday, June 12, 2003 :::
!مي داني ؟
نه
نمي داني !
و درد من اين ست
:: yashar 08:42 [+]
::
دغدغه ها را به آب بسپار
منتظر بهار هم نباش
چشم های مرا نگاه کن
دست های مرا بگیر
تا ببالیم
:: yashar 01:39 [+]
::
دارم امیدوار می شوم به خودم، کلمات و نوشته ها
پارسال مطلبی نوشته بودم آموزشی برای مجله داخلی شرکت، با لحنی خودمانی و دوستانه
چند روز پیش یک نفرزنگ زد و خیلی راحت ، نظر و درخواستش را در آن مورد مطرح کرد
انگار که دوستی چند ساله ایم یا آشنایی قدیمی
:: yashar 01:34 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Wednesday, June 11, 2003 :::
داستايفسكي :
" بشر معمايي ست، معمايي كه بايد حل شود، واگر تو تمام عمرت را صرف حل كردن اين معما كني هرگز مگو كه آن را از دست داده اي . من درگير حل اين معما هستم چون مي خواهم انسان باشم"
داستايفسكي و آنا ، كتاب روز ، 1381
:: yashar 13:01 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Tuesday, June 10, 2003 :::
دوستی فرزانه بعد از کلی بحث که باهم داشتیم، چند نکته را برایم فرستاد تا نظر بدهم
آنقدر برایم شگفت انگیز بود که حیفم آمد برای شما ننویسم
" هیچ حرفی یا کتابی در هیچ کجای دنیا وجود ندارد که بتواند بیش از چیزی که در ما هست به ما اضافه کند. جامع ترین کتاب هستی خود انسان است . کتاب ها تنها یاد آوری خاطره ی ما از معرفت کل ما هستند . تمام خوبی ها در درون ماست، فقط باید بیدارشان کرد.
به جهت شرف والای انسانی و اینکه او خودش نمونه ی جامعی از کل کل هست، تمام انسان ها بسیار ارزشمند هستند
هیچ کس لیاقت (حق) قضاوت درباره ی دیگر ابناء بشر را ندارد مگر اینکه خدا باشد یا خدا باشد!!
به همان اندازه که خودمان را می شناسیم خدای خودمان را می شناسیم و به همان اندازه که آن خدا را دوست داریم مظاهر خلقتش را می توانیم دوست داشته باشیم . پس از هر نظر باید عشق در زندگی جاری باشد."
:: yashar 22:32 [+]
::
اقليدس چشمانش را بست
من و تو تصميم گرفتيم
هندسه سست شد
لغزيد
دو خط موازي
همديگر را قطع كردند
آنها كه بعد از ما آمدند
خانه ها يشان بي در شد
و پنجره ها
رو به هم باز شدند
:: yashar 09:59 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Monday, June 09, 2003 :::
می دانم
نیازمند یک نگاهی
نیازمند یک نگاهم
نیاز تو
نیاز من
یک نگاه
:: yashar 23:38 [+]
::
امروز آخرين روز اجراي " ليلي و مجنون " است. مي دانم فرصت خوبي از دست رفت اما نمي دانم چرا جور نشد بروم. ديروز با نئو تا دم تالار وحدت هم رفتيم اما ساعت شروعش خيلي دير بود و نامناسب.
عوضش پنجشنبه در سالن حوزه هنري ( تقاطع حافظ و سميه ) همنوازي تنبور هست توسط گروه " شاهو" براي حمايت از كودكان سرطاني .
آنرا مي روم كه هم كار خير است هم با حال و هواي من بيشتر سازگار است و جمع شان صميمي تر
شما هم بياييد تا آوازهاي باستاني را از ساز مادر بشنويد
دست كرمانشاهي هاي عزيز درد نكند كه اين ساز و اين مقام هاي باستاني را زنده نگه مي دارند
:: yashar 14:36 [+]
::
اگر وبلاگتان به ويرايش جديد بلاگر منتقل شد از بالا سمت راست روی
setting
کليک کنيد و برويد به بخش
formatting
در صفحه مورد نظر از قسمت
encoding
گزينه ی زير را انتخاب کنيد:
Universal ( Unicode UTF-8)
اين حداقل کاريست که بايد بکنيد، گشت و گذار در قسمت ها و انتخاب های ديگر به ميل خودتان است
به نظر من ويرايش جديد چيز خوبی از آب در آمده ، هم سادگی اش را حفظ کرده هم زيباتر و راحت تر شده است
يک خسته نباشيد و دستتان درد نکنه انگليسی به جماعت بلاگر بدهکاريم
:: yashar 09:05 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Sunday, June 08, 2003 :::
سبزه!
اين باران
مال تو بود
يا من
راستش را بگو
:: yashar 08:48 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Saturday, June 07, 2003 :::
"با تواضع تمام بگويم ادبيات كه از چشم و جان خواننده به نظر دلنشين و زندگي بخش مي آيد، در جاري شدنش از جان و دست نويسنده ، بسي كه جان فرسا و هلاكت باراست. دست كم در تجربه شخصي مي توانم بگويم آنچه مرا از پاي در مي آورد، نا ممكن بودن نوشتن است. وقتي به ناچار شروع مي كنم به نوشتن، چنان است كه گويي به دوزخي وارد مي شوم ، شايد به اميد آنكه بهشت واري بر آورم . اما غالبا درون دهليزهاي آن در مي مانم . وچون سرانجام از آن دهليزها مي گذرم با صرف سال هاي عمر ، از پس چندي كه بر مي گردم و به حاصل كارم مي نگرم - حقيقت اينست كه غالبا احساسي نا خوشايند دارم . پس گاهي به صرافت مي افتم كه دورش بريزم يا كه بسوزانمش . اما عمري كه در پاي آن ريخته ام چه مي شود؟
بنابراين با بي رحمي به جراحي و تراشيدن و ساييدن همانچه مي پردازم كه در لحظات نوشتن شوقي جان سوز به آن همه داشته ام. و اين جرح و تعديل بيشتر نابودم مي كند. نمونه اش همين كاري كه در دست دارم كه در مسير تراش و سايش ها از بيش از هفت نام گذر كرد تا سرانجام در سلوك قرار بيافت."
محمود دولت آبادي
:: yashar 19:49 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Friday, June 06, 2003 :::
این هم از یک دوست محترم:
"اون شعر لورکا رو جدا خودت اعتقاد داری؟ یعنی محبوب را همانطور که دوست داری می خواهیش ؟ نه اونطوری که هست؟ مطمئنم اونطوری که هست بهتره"
بابا دیگه بی خیال
جواب شعر لورکا را هم یاشار بیچاره باید بدهد؟!
باشد، خیلی طولانی می شود اما یکبار برای همیشه نظرم را کامل می نویسم که جواب همه برداشت های ناقص داده شود.نظرخواهی هم تعطیل می شود. حرفم را پس می گیرم.
کمی دقت کن دوست من! آنگونه که من می خواهم نه آنگونه که من دوست دارم ! قبول دارم کمی تشخیصش دشوار است. اما اگر تو محبوب را همانطور که خودت دوست داری، بخواهی ( به معنی که تو برداشت کرده ای) که خیلی ساده است، اینطوری که سختی و دردسری ندارد.
سختی و مشکلات وقتی ست که محبوب را همانطور بخواهی که هست(دقت کن اینجا هم همان فعل خواستن است اما با معنایی متفاوت). اینجاست که خیلی چیزها سرت می ریزد و خیلی باید سختی بکشی. اولین سختی اش این است که محبوب فقط کسی می تواند باشد که شخصیت شکل گرفته و خاص خودش را دارد. پیدا کردن و شناختن چنین شخصی که دارای ابعاد شخصیتی پیچیده و زیادیست، زمان و انرژی زیادی می برد و همیشه خدا هم سخت است . دومین مشکل این است که باید تمامی آموزش ها و پیش داوری های جامعه را از ذهنت بیرون بریزی والا با چنین شخصی در همان اولین ارتباط به مشکل بر می خوری. چون یادت باشد تو داری متفاوت رفتار می کنی و به دنبال آدم متفاوتی هم هستی این یعنی مشکل ضربدر دو او هم همچنین پس می شود ضربدر چهار. اگر بخواهی از قواعد و عرف معمول جامعه استفاده کنی طبیعی هست به نتیجه نمی رسی. این یعنی اینکه باید بشینی برای خودت نظام ارزشی ، ارتباطی و شناختی نوینی تدوین کنی یعنی همان قانون اساسی! باید کل کاری که جامعه در طول هزاران سال زحمت کشیده! برای عامه حاضر و آماده کرده را تو به تنهایی تهیه و تدوین کنی.
مشکل بعدی حس مالکیت هست که باید حلش کنی. وقتی محبوب را همانطور که هست بخواهی باید آزادش بگذاری. این آزاد گذاشتن در تناقض با حس مالکیت هست که جامعه بهت یاد داده و چه قدر هم خوب بهت یاد داده و در عمیق ترین لایه ها پنهان کرده است. کندنش همچون کندن نقشی سنگی ست از صخره که آدم را فرسوده می کند. یاد درد و عذاب نئو در ماتریکس افتادم وقتی از محیط ماتریکسی می خواست خودش را بکند.
مشکل بعدی اعتماد کردن و ایستادن جلو وسوسه ها و سوظن هاست، تحمل تفاوت هاست ، تحمل مخالفت هاست تحمل حرف دیگران و همین طور ادامه دارد . دیدی که سختی زمانی ست که تو محبوب را همانی می خواهی که هست، در غیر اینصورت که مشکلی نیست.
یکی از آشنایان من که تحصیلات بالایی دارد با یک دختر کم سن و سال ازدواج کرده است. در این نوع ارتباط تو خودت شخصیت و رفتار طرف مقابل را شکل می دهی و در اغلب موارد می شود همانی که تو می خواهی. می توانی از خیلی چیزها هم مطمئن باشی. می بینی اینطوری راحت می شود.اما برای من قابل تصور هم نیست چه برسد به قابل تحمل. انگار که با یک عروسک کوکی ساخته شده توسط خودت داری زندگی می کنی.
در مورد استثناها هم که گفته بودی حرفت قبول اما از کجامعلوم نئو به این استثناها بر بخورد تا بخواهد به یکی از این استثناها برسد کلی انرژی از دست می دهد. تجربه من می گوید کار درستی نیست و خودش هم تایید می کند.
می بیبنی نئو چه دردسری درست کردی؟! بیکاری از محبوب می نویسی؟ نامردعجب کلمه ای هم پیدا کرده است! ترکیش می شود : سئوگلی
من و لورکا روی حرفمان هستیم :
" آه ، چه سخت است خواستنت
آن گونه كه من مي خواهمت! "
:: yashar 01:20 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Thursday, June 05, 2003 :::
از من بهراسيد
از من فرار کنيد
که ديشب
لباس باور و اميدم را کندم
وتا صبح
با واقعيت خوابيدم
از من فرار کنيد
که تنم
بوی واقعيت می دهد
و شعرهايم
از باور
خالی ست
:: yashar 02:24 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Wednesday, June 04, 2003 :::
دوستي دنبال گذاشتن موزيك در وبلاگش بود كه كد مربوطه را برايش فرستادم اما تنبل! هنوزچيزي نذاشته است، امروز در وبگردي بر خوردم به فايل ميدي گل و گلدون
گفتم بد نيست براي مدتي از وبلاگ من هم صدايي برخيزد
اميدوارم از يك فايل شانزده كيلوبايتي انتظار كيفيت نداشته باشيد و به شنيدن ريتمش قانع باشيد
:: yashar 18:51 [+]
::
" آه ، چه سخت است خواستنت
آن گونه كه من مي خواهمت! "
لوركا
:: yashar 11:01 [+]
::
خوش بحال ها ! من در شركتم
اما از اينجا هم مي توانم بنويسم( پوزتان خورده شد؟!)
براي روشني چشماني كه مي خواند
:: yashar 10:44 [+]
::
حقيقت مهم تر است
باورها گول مي زنند
من باور داشتم اما باورها باورم نكردند
همان كه خود گفته اي ، باورها مي لغزند و همچون قطره اي از لاي انگشتان بي قرارت مي چكند
حقيقت مهم تر است ، باورها را به كناري بگذار
"زماني بناگاه بايد با آن رو در روي در آيد،
تاب آرد
بپذيرد
وداع را
درد مرگ را
فرو ريختن را
تا ديگر بار بتواند كه برخيزد"
بيگل، شاملو
:: yashar 10:41 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Tuesday, June 03, 2003 :::
کلی دلم را صابون زده بودم که سه روز تعطیل است
حال مسافرت را نداشتم، می خواستم بمانم چند کتابی را که شروع کرده ام تمام کنم تا این آدم هایی که توی سرم هستند را به نقطه ای برسانم اما نشد!
این چند روز را باید بروم شرکت، سیستم جدیدی را تست و راه اندازی کنیم. خب کار آتش نشانی رایانه ای از این بهتر نمی شود. عوضش امروز به خودم حال دادم سرور را که نصب می کردم اسمش را شمس گذاشتم و همراه با نصب آن شعر خواندم .
اما روز جمعه باید بروم دارآباد که خیلی وقت است نا آبادم.
:: yashar 21:42 [+]
::
خوب است، كه حالت خوب است، كه مي نويسي
:: yashar 14:04 [+]
::
آخرين كتا ب را
كه بخوانم
زير سرم مي گذارم
به خواب ابدي
مي روم
:: yashar 09:13 [+]
::
چه خوب است
كه جوراب نپوشيدن
مد است
:: yashar 09:12 [+]
::
آسانسور شركت ما
خيلي باحال است
مي گويي بيا
مي آيد
مي گويي برو
مي رود
:: yashar 09:11 [+]
::
چون بنا به دلایل خودم سیستم نظرخواهی ندارم و از طرفی به دوستانم قول داده ام که هر کسی مطلبی از این جهت بفرستد در وبلاگم بگذارم ، این مطلب را همراه با جواب خودم می گذارم. البته چون دوست مردم آزارم! مطلبشان را با حروف لاتین نوشته اند به خاطر همین من در عوض دستمزد تایپ دوباره آن به خودم حق دادم خلاصه اش کنم و اصل مطلب را بیاورم( کار مفتی از این بهتر نمی شود)
" اگه خودت اینقدر نا امید هستی لطفا دیگران را نا امید نکن ، امیدوارم خودت هم از خر شیطون پیاده شی و لج نکنی " رها
اول اینکه من نا امید نیستم فقط روشم فرق می کند.
دوم اینکه من در آخر گفته ام که امیدوار باشد و فقط بر اساس تجربیات خودم توصیه کرده ام دنبالش نباشد و برای یکبار هم که شده محبوب محترمه این زحمت را بکشد و نئو را پیدا کند. خب چه می شود فوقش بیست جفت کفش پاره می کند. حالا از هزینه پژو 206 و رستوران و پیتزا و بلیط سینما و کنسرت و غیره چیزی نمی گویم چون می دانم نئو آدم قانعی ست و حداکثر با یک آب پرتقال که لازم هم نیست سن تاپ باشد، راضی می شود و می رود سر اصل مطلب.
سوم اینکه نئو اگر هم بخواهد نمی تواند به این سفر اکتشافی! عازم شود چون این کارها یا جیب پولدار می خواهد یا پدر پولدار .در غیر این صورت نئو همان چند کتابی را هم که با صرفه جویی های زیاد هر ماه می خرد و با علاقه شدید می خواند از دست می دهد و از طرف دیگر چیزی هم گیرش نمی آید و به نظر من آن کتابها خیلی خیلی خیلی با ارزش تر هستند تا آن محبوب ها!
در ضمن چون من نئو را می شناسم می دانم که ارزش دارد محبوب محترمه این زحمت را به خود بدهند.
چهارم اینکه بنا به نظر خالق شیطان، من از شیطان بالاترم و نیازی ندارم به خر ایشان سوار شوم.
پنجم اینکه فقط این یک صفت لج باز بودن را بر من ببخشایید، نمی شود؟
ششم اینکه برای یکبار هم که شده بیاید از این طرف پل هم به قضیه نگاه کنید بعد در مورد حرف های من قضاوت کنید
هفتم اینکه شما لطف دارید، همیشه
:: yashar 00:03 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Monday, June 02, 2003 :::
برادرم نئو
در جامعه ای که من می بینم من وتو( وآدم های از جنس ما) بهتر است به دنبال محبوب نباشیم
در بین میلیاردها نگرد که سیاهی لشگرند
هر چه بیشتر وقت و انرژی در این راه بگذاریم کمتر خواهیم یافت
نمی توانم غم و اندوه ترا ببینم
در جامعه ای که در آن معانی همه چیز عوض شده است، راستی و صداقت برایت چیزی جز تاسف و اندوه نخواهد داشت
تنها امیدی که هست ، این است:
محبوب ترا پیدا کند
امیدوار باش
:: yashar 20:30 [+]
::
در من
بیدار می شود
هوس شکوفه زدن
با شکوفه ها
در بهار
:: yashar 19:56 [+]
::
الدوز
ترا درخواب ديدم
در خواب هم
تو لج مي كني
من لج مي كنم
و صبح مان
طلوع نمي كند
:: yashar 09:42 [+]
::
يونس زنگ زده است
ديگر گوشي را زود بر مي دارم
سلام نكرده مي گويد : خودكاري پيدا كن،اين شماره را كه مي گويم بنويس.
مرموز حرف مي زند مثل چند سال پيش كه با همدستي خانومش آستين بالا مي زد و شماره مي داد كه اله است بله است حتما زنگ بزن، هماهنگ كن، ببينش و من نا اميدش مي كردم كه يونس بي خيال شو، بگذار در درد خودم بمانم من اينطور راحتم.
با اينكه فقط يكي دو ماه از من بزرگتر است اما هميشه در برادريمان خواسته است نقش برادر بزرگتر را بازي كند
مي گويم : شماره يوسف است
كمي سكوت مي كند بهت زده است و خودم نيز.
مي گويد از كجا فهميدي؟
مي گويم از هيچ جا .
يوسف از دوستان دوران دبيرستان است
يادگار سالهاي معصوميت فراموش شده
آخرين باري كه صدايش را شنيده ام ده سال پيش بود. نمي دانم چطور توانست گرفتاري هاي دنيا ما سه يار دبستاني را از هم جدا كند و الان بعد از ده سال وقتي يونس زنگ مي زند و با شتاب مي گويد بنويس
من از كجا بايد بدانم كه وقتش است صداي يوسف را بشنوم
زنگ مي زنم
خودش است
يوسف
:: yashar 08:41 [+]
::
. . . . . . . . . . . . . . . .::
Sunday, June 01, 2003 :::
در شركت، همكارهايي كه اضافه كار مي مانند براي رفع خستگي و ايجاد تنوع ، برخي روزها بستني مي خرند
اينكه امروز نوبت چه كسي ست، ماجرا وشوخي و خنده خودش را دارد
من به خاطر حساسيت گلويم مدتي ست ديگر بستني نمي خورم اما در شادي و شوخي هايشان شريكم
امروز مثلا نوبت من بود يعني هر وقت نوبت كسي نيست، مي شود نوبت من!
كلي سربسرم گذاشتند و طبق معمول هر شيريني گردن من بيافتد مي شود مال دامادي و كلي حرف كه هواي مادر زنت را داشته باش و...
فكر مي كنم اينها مرا تا بحال ده بيست باري داماد كرده اند!
گذشته از اينها ديدن شادي ديگران چه حس شيريني دارد، شيرين تر از شادي خود آدم.
بخصوص اگر بتواني سهمي هر چند كوچك داشته باشي در اين شادي ها ، شوخي ها و خنده ها
:: yashar 19:09 [+]
::
خودمانيم ها! عجب انفجاري شد
خودم هم نمي دانستم اين مدت كه من به چيزهاي ديگري مشغول بوده ام، پنهان از چشم من، اين همه باروت جمع شده است
بايد بگردم ببينم اون ته ته ها باز چيزي مانده است يا آخريش بود
از اين جامعه خيري كه به من نمي رسد
در طي اين سالها بدون اطلاع من كلي باروت در درون دالان هاي پيچ در پيچ انبار كرده بود كه با جرقه اي منفجر شد
خدا بخير بگذراند
:: yashar 12:45 [+]
::
برخی از زبان شناسنان از جمله نوام چامسکی عقيده دارند که زبان نه به عنوان وسيله بلکه به عنوان بخش اصلی انديشيدن مطرح است
تجربه ای که من دارم اين گونه نبوده است
در سالهای گذشته که مشغله ذهنی ام بيشتر بوده است گاهی اوقات افکارم چنان سرريز شده اند که در صحبت کردن به زبان مادريم هم تپق زده ام
برخی اوقات بخشی از افکارم را نتوانسته ام به زبان بياورم يا بنويسم
از طرف ديگرهميشه منابع ما محدود است به يک جنبه که بيشتر می رسی از جنبه های ديگر عقب می مانی
با اين همه تصميم دارم که روزهای آينده به وضعيت زبانم برسم، ديگر دارد وضعش خيلی اسفناک می شود.
:: yashar 11:36 [+]
::
در درونم غوغائی ست ، هر کسی حرف خودش را می زند
یکی که موهای جو گندمی و صدای بلندتری دارد می گوید:
یاشار! چند بار گفتم که به دنبال الدوز نباش. بیا بگذر از این خیال. دیدی چه ساده بازیت می دهند؟ دیدی سادگیت را با حماقت یکی گرفته اند! مگر تو چندین سال ریاضی نخوانده ای؟ تو چرا نباید تابع اف ایکس تعریف کنی؟ می دانی اگر اجازه دهی می توانم چندین متغییر نارنجی، سفید ، سبز، قرمز و اصلا هر رنگی خودت بخواهی هر روز وارد این تابع بکنم و خارج کنم و هیچکدام نفهمند، جواب تابع چند است.
صدایش به دلم نمی نشیند و از چشمانش می گریزم تا هر چه زودتر حرفش را تمام کند.
مرد جوانی که سرش طاس طاس و بدنی ورزشکاری دارد، دیگران را به کناری می زند و با تفاخر می گوید:
یاشار!عاقل باش بیا این نقشه را بگیر، خودم با این قطب نمای اروپایی راه هایی را نشانت می دهم که در هر وجبش الماسی به دست آوری ، راهی که اندیشمندان عالم رفته اند. حیف از هوش تو نیست؟
حرفش تمام نشده یکی دیگر که لبهایش همان نقشی ست که از هزاران سال باقیمانده است و من غرق در چشمانش شده ام با صدایی دلنشین می گوید:
یاشار! الدوز( چقدر دلنشین می گوید این کلمه الدوز را ) الدوز هست، شاید تو درست رفتار نکردی .
تو صبور نیستی ، فرصت نمی دهی. صمد خودش گفته که هست .یعنی فکر می کنی صمد دروغ گفته است ؟
تا بیایم بگویم نه صمد راست گفته است!
یکی دیگر مثل هاله ای خودش را به من می رساند هنوز خواب آلود است ، می گوید:
یاشار! باور نکن اینها همه کلک است . چرا برای بقیه فرصت داشت و مانعی نبوداما همین که به تو رسید فرصت کم شد؟! این الدوز نماها را ول کن بیا خودت الدوزت را خلق کن همانطور که صمد خلق کرد.
دیگری با شکم بر آمده اش او را به کناری می زند و می گوید:
همان غلطی که یکبار صمد کرد برای همه ی جد و آباد بشر کافی ست!
یاشار! حیف این دنیا نیست اینهمه لذت این همه سیب این همه لیمو از دست می دهی ها!
من گفته باشم بعد که وقتش رد شد نیایی سراغ من؟!
من قیافه ام درهم می رود.
دست می برم و فشار می دهم. صدایی بر می خیزد، دلنشین ترین خش خش برای آنها که اینترنت کار می کنند
ایمیل ها می آید یعنی ایمیل می آید .
دلم دنبال چیز دیگری ست وعقل پوزخند می زند. دلم به حال هر دویشان می سوزد
دست می برم و رشید را به صدا در می آورم. به یاد لیلای لیلی می افتم که چقدر رشید را دوست دارد
رشید لاله لر را می خواند :
نه واخدی رشیدین گوزی یولدادی
بیر قوناق گلسیز بیزه لاله لر
...
دوستم خواسته است معنی جمله ای که چند هفته پیش نوشته بودم و او حالا آنرا خوانده است را برایش بنویسم
کاش آرکاداش اینرا هم در وبلاگش ترجمه کرده بود. چه بنویسم؟
سن گلمز الدون san galmaz oldun
نیامدی!
تو نیامدی!
تو آمدنی نشدی!
تو هرگز نیامدی!
تو نخواهی آمد؟
تو هرگز نخواهی آمد؟
و رشید می خواند :
کوچه لره سو سپمیشه م
یار گله نده توز اولماسین
ایله گلسن بئله گئدسن
آرامیزدا سوز اولماسین
. . .
ایلک بهار گلدی
دورنالار گلدی
تکجه سن گلیب چیخمادین
هاردا قالمیسان؟
...
:: yashar 02:03 [+]
::
|
نام وبلاگ از کتاب جاناتان مرغ دریایی برگرفته شده است و در زبان ترکی به
معنای پرتاب کننده جان می باشد.
|
از نوشته های دیگران : |
خدایِ نوح وی را به همسر و پسرش آزمود و خدایِ ابراهيم به اسماعيل و خدایِ يعقوب
به يوسف و خدایِ يوسف به زليخا و خدایِ سليمان به بلقيس و ... من نه به خدایِ نوح
و ابراهيم و يعقوب و يوسف و سليمان، که به خدای آدم و حوا سجده ميکنم که در
امتحان و در عذاب، اين دو را از يکديگر جدا نکرد |
از «عرائض»
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - |
هیچ پیچیدگی در این صدا نیست تويي كه مي پيچي در من؛
نفس شمعداني ها را به سر انگشتانم؛
رويايي اقاقيا را به تاب گيسوانم؛
وبند بند وجودت را به پايم
|
از « در آستانه » |
|
از نوشته های قبلی :
|
بی حضور تو
قاب خالی اين پنجره
نقش دلتنگيم را می زند
بهار يا پاييز
تابستان يا زمستان
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
|
همیشه
من تمام می شوم
قبل از
آخرین صفحه کتاب- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
|
بر لبانت نقشی ست
مانده از هزار سال
تا بيايم
جانش دهم
تا
تنم فرو کشی
جانم پرواز دهی
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - |
هر گئجه
الیمده
یازیرام
گله جکسن
هر گونوز
آننیمدا
یازیسان
گلمیه جکسن
* * *
هر شب
بر دستانم
می نویسم
می آیی
هرصبح
بر پیشانیم
می نویسی
نمی آیی
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
|
گلها روییده اند
چشمه ها جوشیده اند
و من
به جستجوی تو
بهترین آواز قناری را
پر داده ام
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
|
كاش !
گياهي بودمي
روییده بر صخره اي
چنگ انداخته در
دل سنگي
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - |
من ابراهيمم
همه بت ها را شكسته ام
جز بت بزرگ
كه گذاشته ام
هر كدامتان خود بشكنيد
|
ابراهيم مختاري هستم
متولد1351 در شهرستان ميانه,
از شهرهاي آذربايجان, ساكن تهران
ليسانس رياضي كاربردي از دانشگاه صنعتي شريف
شغلم مديريت شبكه و پايگاه داده اوراکل
هست.
اولين كتاب هايي كه خواندم ، كتابهاي صمد بهرنگي بود و از كودكي با الدوز و
ياشار دوست بودم. اولين بار كه وارد محيط اینترنت شدم و اسم مستعار خواست، بي
معطلي ياشار را تايپ كردم و از آن زمان شدم ياشار
.
|
دوستانی خوب :
شعرهای شاملو 1 ، فروغ ، سهراب ، جلالی
برادران كارمازوف (داستایوفسکی)
زوربای یونانی / سرگشته راه حق/ مسیح باز مصلوب ( کازانتزاکیس)
پیامبر و دیوانه ( جبران خلیل جبران)
سمفوني مردگان(معروفی)
جان شيفته (رومن رولان)
ناتور دشت (سلینجر)
سوشون( سیمین دانشور)
طاعون / بیگانه ( کامو)
كيمياگر ( کوئیلیو)
جاناتان مرغ دريايي ( ریچارد باخ)
كوري (ساراماگو)
درتنگ / مائده های زمینی ( ژید)
دنياي سوفي ( یوستین گردر )
....
|
::
آرشيو
::
|
|
|