حیرانی

. . . . . . . . . . . . . . . .::  Friday, July 16, 2004 :::

" تنهایی - احساس و علم بر این که انسان تنهاست، بیگانه از جهان و از خویشتن - فقط ویژه ی مکزیکی ها نیست. همه ی انسان ها ، در لحظاتی از زندگیشان، خود را تنها احساس می کنند. وتنها هم هستند. زیستن یعنی جدا شدن از آن چه بودیم برای رسیدن به آن چه در آینده ی مرموز خواهیم بود. تنهایی عمیق ترین واقعیت در وضع بشری است. انسان[شاید] یگانه موجودی است که می داند تنهاست و یگانه موجودی است که در پی یافتن دیگریست. طبیعت او - اگر بتوان این کلمه را در مورد بشر به کاربرد که با « نه » گفتن به طبیعت، خود را « ساخته » است- میل و عطش تحقق بخشیدن خویش در دیگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است. بنابراین آن گاه که او از خویشتن آگاه است از نبود آن دیگر ، یعنی از تنهایی اش هم آگاه است. جنین با دنیای پیرامون خود یکی است؛ زندگی ناب خام است، نا آگاه از خویشتن.وقتی که زاده می شویم رشته هایی را می گسلیم که ما را به زندگی کور در زهدان مادر- جایی که فاصله ای میان خواستن و ارضا نیست - پیوند می داد. ما این تغییر را چون جدایی و از دست دادن ، چون وانهادگی، چون هبوط به دنیایی غریبه و خصم در می یابیم. بعدها این حس بدوی از دست دادن تبدیل به احساس تنهایی می شود ، و باز بعدتر تبدیل به آگاهی : ما محکوم هستیم که تنها زندگی کنیم، اما محکوم بدان نیز هستیم که از تنهایی خویش درگذریم و پیوندهایی را که ما را با زندگی در گذشته ای بهشتی مربوط می ساخت، دوباره برقرار کنیم.ما همه ی نیروهایمان را به کار می گیریم تا از بند تنهایی رها شویم. برای همین ، احساس تنهایی ما اهمیت و معنایی دوگانه دارد: از سویی آگاهی بر خویشتن است، و از سوی دیگر آرزوی گریز از خویشتن. تنهایی- این وضع محتوم زندگی ما - در نظر ما نوعی آزمایش و تطهیر است که در پایان آن عذاب و بی ثباتی ما محو می شود.به هنگام خروج از هزارتوی تنهایی، به وصل ( که آسودن و شادی است) به کمال و هماهنگی با دنیا می رسیم. در زبان رایج این دوگانگی با یکسان شمرده شدن تنهایی و رنج انعکاس می یابد. درد عشق همان درد تنهایی است. آمیزش و تنهایی مخالف هم و مکمل هم هستند. نیروی رهایی بخش تنهایی به احساس تقصیر گنگ و در عین حال زنده ی ما روشنی می بخشد: انسان تنها «به دست خداوند منزوی شده است» تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست اما در عین حال بشارتی است بر این که هجران ما را پایانی است. این دیالکتیک بر همه ی زندگی بشر حکفرماست. آدمی مرگ و تولد را به تنهایی تجربه می کند. ما تنها زاده می شویم و تنها می میریم. هنگامی که از زهدان مادر رانده می شویم، تلاش دردناکی را آغاز می کنیم که سرانجام به مرگ ختم می شود.آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی مقدم بر زندگی ؟ آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی جنینی که در آن سکون و حرکت، روز و شب، زمان و ابدیت ضد هم نیستند؟ آیا مردن یعنی باز ماندن از زیستن به عنوان موجود و سرانجام رسیدن قطعی به بودن ؟ آیا مرگ حقیقی ترین شکل زندگی است؟ آیا تولد مرگ است و مرگ تولد؟هیچ نمی دانیم.اما با آن که هیچ نمی دانیم، با همه ی وجود در تلاشیم تا از اضدادی که عذابمان می دهند بگریزیم.همه چیز - آگاهی از خویشتن، زمان، منطق، عادات، رسوم- ما را از گمگشتگان زندگی می کنند، و در عین حال همه چیز ما را به بازگشت، به فرود آمدن در زهدان آفریینده ای می خواند که از آن بیرون افکنده شده ایم.آن چه از عشق می خواهیم ( که میل است و عطش وصل، و اراده به افتادن و مردن و نیز دوباره زادن) این است که پاره ای از زندگی ، پاره ای از مرگ حقیقی را به ما بچشاند. عشق را برای شادی یا آسودن نمی خواهیم، برای جرعه ای از آن جام لبالب زندگی می خواهیم که در آن اضداد محو می شوند ، که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت به وحدت می رسند. به گونه ای گنگ پی می بریم که زندگی و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعیتی واحد نیستند. آفرینش و انهدام در عمل عشق یکی می شوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کامل تری از هستی می اندازد. در دنیای ما عشق تجربه ای تقریبا دست نیافتنی است. همه چیز علیه عشق است: اخلاقیات ، طبقات ، قوانین ، نژادها و حتی خود عشاق. زن برای مرد همیشه آن « دیگری »بوده است،ضد و مکمل او. اگر جزئی از وجود ما در عطش وصل اوست، جزء دیگر - که به همان اندازه آمر است - او را دفع می کند. زن شی ء است ، گاه گرانبها ، گاه زیانبار، اما همیشه متفاوت. مرد با تبدیل کردن زن به شیء و با دگرگون کردن او به نحوی که منافع ، خودخواهی ، عذاب و حتی عشقش را انشاء می کند، زن را به یک آلت ، به وسیله ای برای کسب تفاهم و لذت ، راهی برای رسیدن به بقا دگرگون می کند. چنان که سیمون دوبووار گفته است ، زن بت است ، اله است ، مادر است ، جادوگر است ، پری است اما هرگزخودش نیست. بنابراین روابط عشقی ما از همان آغاز مسموم است. شبحی بین ما حایل می شود و این شبح تصویر اوست؛ تصویری که ما از او پرداخته ایم و او خود را بدان آراسته است. وقتی که دست می بریم تا لمسش کنیم، حتی نمی توانیم تن و جسم بی تفکرش را لمس کنیم. چون این توهم ِ جسم ِ تسلیم ِ رام ِ مطیع همیشه حایل می شود. و برای زن هم همین اتفاق می افتد : او خود را فقط به شکل شی ء می بیند ، به شکل چیزی « دیگر». او هرگز بانوی خویش نیست. وجود او بین آنچه واقعا" هست و آن چه تصور می کند هست تقسیم شده است، و این تصویر تصور چیزی است که خانواده اش ، طبقه اش، مدرسه اش، دوستانش، مذهبش و عاشقش به او تحمیل کرده اند. او هرگز زنانگی اش را بروز نمی دهد چون این زنانگی خود را همیشه به شکلی نشان می دهد که مردان برای او ساخته اند. عشق امری « طبیعی » نیست.عشق امری بشری است، بشری ترین رگه در شخصیت انسان. چیزی است که ما از خود ساخته ایم و در طبیعت وجود ندارد. چیزی که ما هر روز خلق می کنیم و منهدم. این ها که گفتیم تنها موانع میان عشق و ما نیستند عشق انتخاب است... شاید انتخاب آزاد تقدیرمان: کشف ناگهانی پوشیده ترین و سرنوشت سازترین جزء هستی ما. اما انتخاب عشق در جامعه ی ما ناممکن است...عشق برای اینکه متحقق شود باید قوانین دنیای ما را زیر پا بگذارد. عشق رسوا و خلاف قاعده است؛ جرمی است که دو ستاره با خارج شدن از مدار مقررشان و به هم پیوستن در میان فضا مرتکب می شوند. مفهوم رمانتیک عشق که متضمن گسستن و گریختن و فاجعه است یگانه مفهمومی از عشق است که امروز ما می شناسیم چون همه چیز در جامعه ی ما مانع از آن است که عشق انتخابی آزاد شود. زن در تصویری که جامعه ی مذکر بر او تحمیل کرده محبوس است، بنابراین اگر به سراغ انتخاب آزاد برود مانند این است که حصار زندان را شکسته است. عاشقان می گویند « عشق او را دگرگون کرده است، عشق او را آدمی دیگر کرده است» و حق با آن هاست. عشق زن را به کلی دگرگون می کند. اگر جرئت کند خودش باشد، باید تصویری را که دنیا او رادر آن محبوس کرده است نابود کند. مرد نیز از انتخاب بازداشته می شود محدوده ی امکانات او بسیار تنگ است. او زمانی که بچه است زنانگی را در مادر یا خواهرانش کشف می کند، و پس از آن عشق با مناهی یکی می شود. . . همچنین زندگی نوین خواهش های نفسانی ما را به افراط نزدیک می کند، و در همان حال خواهش ها را با انواع منع ها عقیم می گذارد: منع های اخلاقی ، اجتماعی و حتی بهداشتی . جرم هم مهمیز و هم لگام خواهش است. همه چیز انتخاب ما را محدود می کند.ما باید عمیق ترین محبت هایمان را با تصویری منطبق کنیم که رده ی اجتماعی ما در زن می پسندد. عشق ورزیدن به فردی از نژاد دیگر ، فرهنگ دیگر ، یا طبقه ای دیگر دشوار است... چون از انتخاب آزاد بازداشته می شویم ، زنی را از میان آنها که مناسب هستند به همسری بر می گزینیم . هرگز هم اقرار نمی کنیم که با زنی ازدواج کرده ایم که عاشقش نیستیم؛ زنی که شاید عاشق ما باشد، اما نمی تواند خود واقعی خودش باشد... جامعه با این تصور که عشق وحدت پایداری است که هدفش به وجود آوردن و پرورش فرزندان است منکر طبیعت عشق می شود. جامعه عشق را با ازدواج یکی می کند . هر گونه عدول از این قاعده مجازات دارد و شدت مجازات بستگی به زمان و مکان دارد... حمایت از ازدواج موجه می بود اگر جامعه امکان انتخاب آزاد می داد. و چون چنین نیست ، جامعه باید بپذیرد که ازدواج تحقق والای عشق نیست، بلکه شکل حقوقی، اجتماعی و اقتصادی است که اهداف آن با اهداف عشق مغایر است. ثبات خانواده بستگی به ازدواج دارد که صرفا" حمایتی است از جامعه و هدف آن چیزی جز باز تولید همان جامعه نیست. بنابراین ازدواج ذاتا" به نحوی عمیق محافظه کارانه است. حمله بدان به معنای حمله به ارکان جامعه است . و عشق به همین دلیل عملی ضد اجتماعی است، اگر چه عالما" و عامدا" چنین نباشد. هرگاه عشق بتواند تحقق یابد، ازدواج را درهم می شکند و آن راتبدیل به چیزی می کند که جامعه نمی خواهد: ظهور دو موجود تنها که دنیای خود را خلق می کنند؛ دنیایی که دروغ های جامعه را نفی می کند، زمان و کار را محو می کند، و خود را خودبسا می خواند.بنابراین عجیب نیست جامعه عشق و گواه آن - شعر - را با کینه ای یکسان کیفر دهد و آنها را به جهان آشفته و زیر زمینی ممنوع ها ، پوچی ها و نابهنجاری ها طرد کند. و نیز عجیب نیست که عشق و شعر هر دو به اشکال ناب و غریب- رسوایی، جنایت، شعر - سر ریز کنند.... "
دیالکتیک تنهایی، اوکتاویو پاز، خشایار دیهیمی،لوح فکر ، 1381 

::  yashar 21:41 [+]  ::

نام وبلاگ از کتاب جاناتان مرغ دریایی برگرفته شده است و در زبان ترکی به معنای پرتاب کننده جان می باشد.
از نوشته های دیگران :
خدایِ نوح وی را به همسر و پسرش آزمود و خدایِ ابراهيم به اسماعيل و خدایِ يعقوب به يوسف و خدایِ يوسف به زليخا و خدایِ سليمان به بلقيس و ... من نه به خدایِ نوح و ابراهيم و يعقوب و يوسف و سليمان، که به خدای آدم و حوا سجده ميکنم که در امتحان و در عذاب، اين دو را از يکديگر جدا نکرد

از «عرائض»

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

هیچ پیچیدگی در این صدا نیست

تويي كه مي پيچي در من؛

نفس شمعداني ها را به سر انگشتانم؛

رويايي اقاقيا را به تاب گيسوانم؛

وبند بند وجودت را به پايم

از « در آستانه »

از نوشته های قبلی :
بی حضور تو
قاب خالی اين پنجره
نقش دلتنگيم را می زند
بهار يا پاييز
تابستان يا زمستان
- - - - - - - - - - - - - - - - - -  - -
همیشه
من تمام می شوم
قبل از
آخرین صفحه کتاب

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

بر لبانت نقشی ست
مانده از هزار سال
تا بيايم
جانش دهم
تا
تنم فرو کشی
جانم پرواز دهی

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

هر گئجه
الیمده
یازیرام
گله جکسن
هر گونوز
آننیمدا
یازیسان
گلمیه جکسن
* * *
هر شب
بر دستانم
می نویسم
می آیی
هرصبح
بر پیشانیم
می نویسی
نمی آیی
- - - - - - - - - - - - - - - - - -  - -
گلها روییده اند

چشمه ها جوشیده اند

و من

به جستجوی تو

بهترین آواز قناری را

پر داده ام

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

كاش !

گياهي بودمي

روییده بر صخره اي

چنگ انداخته در

دل سنگي

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

من ابراهيمم
همه بت ها را شكسته ام
جز بت بزرگ
كه گذاشته ام
هر كدامتان خود بشكنيد
 
ابراهيم مختاري  هستم
متولد1351 در شهرستان ميانه, از شهرهاي آذربايجان, ساكن تهران
ليسانس رياضي كاربردي از دانشگاه صنعتي شريف
شغلم مديريت شبكه و پايگاه داده اوراکل هست.
اولين كتاب هايي كه خواندم ، كتابهاي صمد بهرنگي بود و از كودكي با الدوز و ياشار دوست بودم. اولين بار كه وارد محيط اینترنت شدم و اسم مستعار خواست، بي معطلي ياشار را تايپ كردم و از آن زمان شدم ياشار .
دوستانی خوب :

شعرهای شاملو 1 ، فروغ ، سهراب ، جلالی
برادران كارمازوف (داستایوفسکی)
زوربای یونانی / سرگشته راه حق/ مسیح باز مصلوب  ( کازانتزاکیس)
پیامبر و دیوانه ( جبران خلیل جبران)
سمفوني مردگان(معروفی)
جان شيفته (رومن رولان)
ناتور دشت (سلینجر)
سوشون( سیمین دانشور)
طاعون / بیگانه ( کامو)
كيمياگر ( کوئیلیو)
جاناتان مرغ دريايي ( ریچارد باخ)
كوري (ساراماگو)
درتنگ / مائده های زمینی ( ژید)
دنياي سوفي ( یوستین گردر )
 

 ....

 

:: آرشيو ::

 

 

هرگونه استفاده ازمطالب اين وبلاگ بدون اجازه ممنوع است، بجز در وبلاگها