حیرانی

. . . . . . . . . . . . . . . .::  Friday, January 18, 2002 :::

اين چند روزه خيلي يخ كردم
نه اينكه هوا سرد شده , نه! بيشتر به خاطر رفتارمردم با همديگه.
شنبه صبح , بيدار كه شدم ديدم همه جا رو برف گرفته كلي ذوق كردم.آخه خاطرات خوش زيادي از روزهاي برفي دارم از برف بازي , كرسي مادربزرگ , تعطيل شدن مدرسه , گنجشكها و .....بگذريم , سريع لباسمو پوشيدم وموهامو با دستام شونه كردم و از خونه زدم بيرون . سر خيابون يك ربعي معطل شدم تا سوار ماشين شدم و رسيدم به ميدون. حالا بايد سوار ماشين ديگه اي مي شدم كهاز شانس من اون هم سريع اومد و من رسيدم به يه ميدون ديگه حالا كافي بود يه بار ديگه شانس بيارم تا برسم به شركت و يك جاي گرم اما اين يكي رو كور خونده بودم. يه ربعي گذشت و تعدادمون به بيست سي نفر رسيد ماشينا هم پر و خالي همينطور رد مي شدن و انگار نه انگار كه اين همه آدم تو سرما وايستادن , گاز مي دادن و بي تفاوت رد مي شدن. فكر كردم شايد چون اينور ميدون ايستادن خطرناكه نگه نمي دارن به هوش خودم آفرين گفتمو و خودمو رسوندم به انور ميدون .
اما اونو از اينور هم بدتر بود چاره اي نبود نمي تونستم دوباره برگردم . حالا يواش يواش برف هم شروع به باريدن كرده بود و به نرمي داشت موهامو سفيد مي كرد .پاهامم خيس شده بود و داشت يخ مي زد. و بدتر از همه رفتار راننده ها بود كه رد مي شدن و ما رو اصلا نمي ديدن. ياد رمان كوري افتادم كه همه كور مي شن و سر غذا باهم مي جنگن و همه جارو به گند مي كشن. تصميم گرفتم كنار وايستم و نگاه كنم . ديگه رسيدن به شركت واسم مهم نبود . يه ماشين پرايد اومد و جنگ سوار شدن در گرفت همه سعي داشتن به زور سوارش بشن ديدم داره مثل اينكه داستان داره واقعي مي شه با اين فرق كه اونجا جنگ سر غذا بود و اينجا سر ماشين.
مشغول نگاه كردن به اين صحنه بودم كه ديدم دو مرواريد سياه به من چشم دوختن . صحنه جنگ رو ول كردم و رفتم تو عالم اونا . يه بچه يكي دوساله بود تو آغوشه مادرش . رنگ كلاهشو برفا سفيد كرده بودن وسرما و برفايي كه رو گونه هاش آب شده بود قيافه شو شبيه بچه هايي كرده بودكه گريه كردن .
مدت زيادي گذشت و ماشينها مي اومدن و رد مي شدن و حتي به خاطر اون مرواريدهاي سياه هم نگه نمي داشتن . خيلي دلم شكست. من عاشق بچه هام با اون نگاههاي معصومشون نمي تونم ببينم دارن اذيت مي شن. با خودم گفتم اين بچه با اين رفتارهايي كه داره مي بينه بزرگ بشه چه جوري مي شه .
ياد سيد افتادم و ياد انتظاراتي كه با بي انصافي ازون داريم واينكه همه چي رو گردن دولت ميندازيم و نا كارايي اون. نمي دونم شايد هم دولت بخشنامه كرده بود اونروزهر كس مسافري رو سوار كنه چوب تو آستينش مي كنه. اصلا اين دولت كيه ؟ مگه از جايي بيرون از اين جامعه اومده مگه دولت همين بچه هايي نمي شن كه الان دارن اين رفتارهاي نادرست ما رو مي بينن. . .
تو اين فكر ها بودم كه يه دختر با آرايش غليظ و تيپ غربي به جمع ما اضافه شد پاش به كنار خيابون نرسيده بود يك رنو نگه داشت و اونم با با ناز و غمزه سوار شد و راننده هم از ترس اينكه بقيه هم سوار بشن و عيشش رو خراب كنن سريع گاز داد ورفت و من موندم و اون مرواريدهاي سياه و آدمهايي كه حالا تعدادشون به اندازه اي مي رسيد كه بتونن يه راهپيمايي براي حمايت از رفتار انساني راه بندازن. حالا يك ساعتي گذشته بود و باز ماشين ها رد مي شدن وچشمان ما در آونگ حركت آنها . جالبتر از همه رد شدن تاكسي ها خالي بود كه نمي دونم دنبال چي بودن و كجا مي رفتن . ديگر شك نداشتم يا ما نامرئي شديم يا راننده ها كور شدن چون انسان باشي و اينقدر بي خيال امكان نداره. اما مثل اينكه مسافر يكي از ماشين هايي كه داشت رد مي شد هنوز چشاشو از دست نداده بود و مرواريد سياه من و مادرشو ديد و سوار كرد و برد . بعد از رفتن اونا يه اتوبوس اومد و من هم سوار شدم . خوشبختانه صندلي خالي برام مونده بود . حالا بعد از دلخوري كه از دست راننده ها داشتم نوبت رسيده بود به مسافرها!.
يه مسافر رديف اول نشسته بود و هي غر مي زد كه چرا راننده زود به زود نگه ميداره و مسافر سوار مي كنه. نمي دونم اگه خودش جزوء كسايي بود كه كنار خيابون تو اون سرما و برف منتظر ماشين بودن وقتي مي ديد كه ماشينا گاز ميدن رد مي شن چي مي گفت حتما از بي اعتنايي راننده ها و از بين رفتن ارزشهاي انساني سخنراني غرايي مي كرد!. راننده اتوبوس هم بهترين برخورد رو باهاش مي كرد يعني اصلا جوابشو نمي داد. به نظر من در اون شرايط بهترين جواب بود اما اون نمي فهميد و باز غر مي زد.
بالاخره بعد از 2 ساعت تاخير به شركت رسيدم. همكارها تو اتاق يكي از روساء جمع شده بودن و درمورد اتفاقات اونروز بحث مي كردن و باز گير دادن به دولت و انداختن همه تقصيرها گردن اون. سئوال رئيسم كه پرسيد چرا اينقدر دير كردي ؟ دردلمو باز كرد و از رفتار غير انساني راننده ها و مسافرها شكايت كردم . مي دونستم كه اكثريت اونا هم جزوء راننده هايي بودن كه اون روز صبح با بي تفاوتي از جلو مسافرهاي منتظر رد شده بودن. بعضي هاشون فكر كنم كلي هم قيافه گرفته بودن . يادم رفت بگم بدتر از نگه نداشتن ماشينها قيافه گرفتن راننده ها و بدتر از اون رفتار مسافرهاي اونا بود.
بماند توجيه هاي بعضي از همكارها كه ديگه تو جامعه امنيت نيست و نمي شه خوبي كرد و گفتن صدها داستان كه يك نفر يك خانم رو ( جالبه هميشه يك خانوم ) سوارش كرده بوده و اون خانمه دزد از آب در مياد و .... كه درست يا غلط بودنشو به عهده خودتون مي ذارم. اما اگه ماشين دارين يه روز كه صبح از خواب پا شدين و ديدن برف اومده اون روز با ماشين خودتون سر كار نرين. برين تو خيابون تا حقايقو ببينين و بعد بشينين وقضاوت كنين كه تقصيره دولت كه ما داريم انسانيتو فراموش مي كنيم يا تقصير ماست كه دولتمون داره انسانيتو فراموش مي كنه .
آينه چون نقش تو بنمود راست
خود بشكن,آينه شكستن خطاست

::  yashar 17:43 [+]  ::

نام وبلاگ از کتاب جاناتان مرغ دریایی برگرفته شده است و در زبان ترکی به معنای پرتاب کننده جان می باشد.
از نوشته های دیگران :
خدایِ نوح وی را به همسر و پسرش آزمود و خدایِ ابراهيم به اسماعيل و خدایِ يعقوب به يوسف و خدایِ يوسف به زليخا و خدایِ سليمان به بلقيس و ... من نه به خدایِ نوح و ابراهيم و يعقوب و يوسف و سليمان، که به خدای آدم و حوا سجده ميکنم که در امتحان و در عذاب، اين دو را از يکديگر جدا نکرد

از «عرائض»

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

هیچ پیچیدگی در این صدا نیست

تويي كه مي پيچي در من؛

نفس شمعداني ها را به سر انگشتانم؛

رويايي اقاقيا را به تاب گيسوانم؛

وبند بند وجودت را به پايم

از « در آستانه »

از نوشته های قبلی :
بی حضور تو
قاب خالی اين پنجره
نقش دلتنگيم را می زند
بهار يا پاييز
تابستان يا زمستان
- - - - - - - - - - - - - - - - - -  - -
همیشه
من تمام می شوم
قبل از
آخرین صفحه کتاب

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

بر لبانت نقشی ست
مانده از هزار سال
تا بيايم
جانش دهم
تا
تنم فرو کشی
جانم پرواز دهی

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

هر گئجه
الیمده
یازیرام
گله جکسن
هر گونوز
آننیمدا
یازیسان
گلمیه جکسن
* * *
هر شب
بر دستانم
می نویسم
می آیی
هرصبح
بر پیشانیم
می نویسی
نمی آیی
- - - - - - - - - - - - - - - - - -  - -
گلها روییده اند

چشمه ها جوشیده اند

و من

به جستجوی تو

بهترین آواز قناری را

پر داده ام

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

كاش !

گياهي بودمي

روییده بر صخره اي

چنگ انداخته در

دل سنگي

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

من ابراهيمم
همه بت ها را شكسته ام
جز بت بزرگ
كه گذاشته ام
هر كدامتان خود بشكنيد
 
ابراهيم مختاري  هستم
متولد1351 در شهرستان ميانه, از شهرهاي آذربايجان, ساكن تهران
ليسانس رياضي كاربردي از دانشگاه صنعتي شريف
شغلم مديريت شبكه و پايگاه داده اوراکل هست.
اولين كتاب هايي كه خواندم ، كتابهاي صمد بهرنگي بود و از كودكي با الدوز و ياشار دوست بودم. اولين بار كه وارد محيط اینترنت شدم و اسم مستعار خواست، بي معطلي ياشار را تايپ كردم و از آن زمان شدم ياشار .
دوستانی خوب :

شعرهای شاملو 1 ، فروغ ، سهراب ، جلالی
برادران كارمازوف (داستایوفسکی)
زوربای یونانی / سرگشته راه حق/ مسیح باز مصلوب  ( کازانتزاکیس)
پیامبر و دیوانه ( جبران خلیل جبران)
سمفوني مردگان(معروفی)
جان شيفته (رومن رولان)
ناتور دشت (سلینجر)
سوشون( سیمین دانشور)
طاعون / بیگانه ( کامو)
كيمياگر ( کوئیلیو)
جاناتان مرغ دريايي ( ریچارد باخ)
كوري (ساراماگو)
درتنگ / مائده های زمینی ( ژید)
دنياي سوفي ( یوستین گردر )
 

 ....

 

:: آرشيو ::

 

 

هرگونه استفاده ازمطالب اين وبلاگ بدون اجازه ممنوع است، بجز در وبلاگها